سرنوشت تصادفی(فصل1)



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


داستان های استلا و آستریکس

 

سرنوشت تصادفی

سن شخصیت های داستان:

گلی   دختر    19

محمد  پسر    19

ملودی    دختر    20

مروارید    دختر    15

مهدی  پسر    10

سنا    دختر   20

میکاییل  دختر  20


فصل 1

من گلی ام.گلی صادق.تک دختر یه خونواده کوچیک.کوچیک بودن خونوادم به خاطر ازدواج فامیلی مامان و بابامه.بعد هم خاله و عموم...خوب دیگه تو کل فامیل تک دختر بودم و ناز پری مامان بزرگ و بابا بزرگ پدریم.اخه وقتی 11 سالم بود یه دختر خاله ی حوو گیرم اومد.واخ که چقدرم هلوئه.عااااااااااشقشم.ولی خوب...از چی بگم؟؟؟از مشکلات زندگی یا از سرنوشت؟؟؟وقتی 16 سالم بود از خونه فرار کردم و رفتم تهران.2 ملیون و خرده ای هم پس انداز داشتم.یه ادم اب زیر کاه بودم که هیچ کس حریفم نبود.واسه خودم ازمون داده بودم و تهرن قبول شده بودم.واسه دانشگاه....روزا گیر کارای دانشگاه بودم و شبا می رفتم مسافر خونه تا با یکی تو دانشگاه به اسم لاله دوست شدم و تصمیم گرفتیم که باهم همخونه شیم.شد بهترین دوستم.البته من هیچ وت دوستای قدیمیمو فراموش نمی کنم ... سه سال گذشت ... به یه روال تکراری که یه روز یا بهتره بگم بخشی از یه روز نابودش کرد...همش یه اتفاق بود همین....

زندگیم به روال همیشگی می گذشت.روزای دوشنبه از ساعت 1 ظهر تا 8 شب و سه شنبه از ساعت 9 صبح تا 6 عصر و چهار شنبه ها از ساعت 2 ظهر تا 7 شب دانشگاه بودم.رشتم کامپیوتر بود.عشم کامپیوتر بودهمیشه تو سر کامپیوتر بودم تا خودم بلند نمی شدم هیچ کس نمی تونست بلندم کنه ولی خوب.دوشنبه بود و من داشتم می رفتم دانشگاه.همیشه با لاله می رفتم ولی لاله امروز نمی اومد به منم نگفت چی کار داره...همینطور می رفتم که یهو یه موتوری با دو نفر سوارش اومد نزدیکم و دومی کیفمو قاپ زد.مونده بودم تو شوک و هیچی سرم نمی شد که یهودیدم یه پسره همچین با لگد زد زیر دست همون که کیفمو دزدیده بود.مونده بودم که چجوری اینکارو کرده بهش یه کم خیره شدم که یهو بر گشتم به گذشته ها.محمد ، کاراته ، دعوا .......

پسره کیف و گرفت و سمتم اومد. لبخند زد و گفت:

_بیش تر مواظبش باشی بد نیستا (خندید)

دوباره برگشتم به گذشته هام وقتی که محمد و شکست میدادم لبخند می زد وقتی شکستم می داد هم همینطور.

آها...محمد پسر خالم بود همون که با عموم ازدواج کرده.مثل داداشم بود.من نه اجی داشتم نه داداش و همیشه صداش میزدم ممد داداشی.یاد اون افتادم که تنها هم بازی بچگیم بودو تنها کسی که باهاش کارتون نگاه می کردم.یه روز و یه ساعت و یه دقیقه و یه ثانیه ازم کوچیکتر بود ولی خوب بگذریم....

منم لبخند زدم به یاد محمد

کیفمو گرفتم و تا دانشگاه رفتم که متوجه شدم شناسنامم نیست.می زاشتمش تو کیفم که مثلا دست کسی نیفته یه وقت.هموجور دنبال شناسنامم می گشتم که موبایلم زنگ خورد.

گوشیمو که جواب دادم یه صدای پسرونه گفت:

_ ببخشید خانم صادق؟؟؟

_ بله خودم هستم

_ من همون پسره صبحی هستم.یادتون که میاد موتوری ، کیف ، .......

_ بله بله متوجه هستم

_ وقتی رفتین شناسنامتون رو زمین افتاده بود.به هر زحتی بود شمارتونو پیدا کردم.اگه میشه یکم وقت جور کنید بیاید شناسنامتون رو از من بگیرید.

_ ببخشید ولی من تا 8 شب کلاس دارم اگه زحمتی نیس 8 و ربع همونجا که موتوری بود ... امممم ... میدونید که کجارو میگم؟؟؟ساعت 8 و ربع همونجام.

_عالیه...میبینمتون

از اینکه شناسنامم پیدا شده بود خوشحال بودم اما نمی دونم چی شد که پقی زدم زیر خنده فکر کنم به خاطر اون بود که باهاش مثل وقتایی که می خواستم با محمد ریاضی کار کنم حرف زده بودم.هی بهش میگفتم اینو که خودت میدونی اونم که خودت میدونی همه چی حله و در می رفتم.


ساعت 8 اینا بود که از دانشگاه زدم بیرون اونجا که با پسره قرار گذاشته بودم تو راه خونه بود.وقتی رسیدم اونجا دیدم کسی نیست...ساعت از ربع گذشته بود....که یه صدای آشنا منو سرجام میخکوب کرد:

_ به گلی! چطوری گل گلی؟

منم طبق روال همیشه گفتم:

_خوبم حال ممدی چطوره؟

که یهو به خودم اومدم و برگشتم دیدم همون پسره س که صبح کیفمو گرفت.چشمام به اندازه توپ گرد شده بود.دست پپیشو گرفتم که پس نیوفت.دویدمو پریدم بقلش.

_ وای محمد داداشی تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

_ فکر کنم من باید این سوالو از تو بپرسم که اینجا چیکار میکنی؟؟؟

_ محمد فقط خوبه تو اینجایی.بقیه رو ول کن.

هلم داد.عوض شده بود.دیگه نمی شناختمش.اون محمد داداشی نبود یه محمد دیگه بود که غریبه بود.نمی شناختمش:

_ تو چت شده محمد؟؟؟دیگه نمی شناسمت!!!

_ مگه من تورو میشناسم؟؟؟دیگه واسه من غریبه ای ... آره غریبه ای من دیگه گلی ای نمیشناسم که همبازی بچگیم باشه...من دیگه گلی ای نمیشناسم که دختر خالم باشه تو هم منو نمیشناسی دیگه هم فامیلی هم نیستیم که...

شناسنامم رو از جیبش در آورد و پرت کرد جلوم:

_ بگیر و گم شو ... از اینجا برو قاتل

فرض کنید با شنیدن کلمه ی "قاتل"چه شکلی شدم؟؟؟من قاتل؟؟؟آخه قاتل کی؟؟؟

_ چی داری میگی؟؟؟

_ آره تو اتلی قاتل همه قاتل خالم ، قاتل مامانبزرگم ريال قاتل خنده های داداشم ، قاتل تمام خاطراتم ......بازم بگم

اینارو میگفت و اشک می ریخت.گیج شده بودم:

_ خاله ی تو مامان منه مادربزرگ تو مادر بزرگ منم هست فقط تو نیستی که زجر کشیدی...

خودم هم نفهمیدم که اینارو چجوری گفتم.حتی نمی دونستم چی میگم.منم گریه میکردم:

_ بگو .. همه چیزو بگو .. بگو و راحتم کن

_ هه را حتت کنم؟؟؟ خانم از همه جا بی خبر بهت بگم که همین جا پس میوفتی

_ بگو باید بگی...زود باش

گریه می کردم ... هق هق میکردم ... زار می زدم واسه چیزی که نمی دو.نستم چیه

_ د بگو لعنتی

_ باشه میگم ولی بقیشو خودت میدونی...وقتی رفتی تا 1 ماه عزا داشتیم .. بیچاره مهدی هم فهمیده بود .. خودت که میدونی چقد بهت وابستس؟؟؟ از وقتی به دنیا اومد تو همش بقلش می کردی و براش مثل مامان بودی سه ساله که خندشو ندیدم .. خودت کهئ میدونی دلیل طلاق نگرفتن مامان بابات تو بودی که رفتی؟؟؟طلاق گرفتن و بابات به خاطر مهریه افتاد زندان مامانتم بعد یک سال تو یه تصادف از دره پرت میشه پایین .. مامانبزرگم که سکته می کنه

جمله های آخرشو همچین گفت که دلم ریخت.

_ دیدی؟دیدی گفتم تحملشو نداری؟حالا برو برو دیگه راحتم بزار...

_ بقیش رو نگفتی ...

_ بقیه؟من که فکر نکنم دیگه حرفی واسه گفتن مونده باشه.

_ تو اینجا چیکار داری؟

_ مثلا خیر سرم اومده بودم واسه مسابقات...

_ مسابقه؟؟

_ آره واسه کاراته

_ آفرین پس بالاخره به ارزو لاک پشتیت رسیدی

_ آره و به تو هیچ ربتی نداره

دیگه تحمل نداشتم تحمل هیچ چیو نداشتم شناسنامم رو برداشتم و دویدم.تا جایی که توانم بود دویدم.اشک می ریختم و گریه می کردم.من سنگ دل نیستم ..من بد نیستم من حق داشتم که برم...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+نوشته شده در جمعه 1 شهريور 1392برچسب:,ساعت14:59توسط استلا و دستیارش آستریکس | |